فایل های قصص قرآنی (مسابقه قصه های قرآنی قصه های آسمانی)
به نام خدا
حضرت نوح (علیه السلام)
در روزگاران خیلی قدیم در سرزمینی دور مرد مهربان زندگی میکردکه کارش نجاری بود او به همه کمک می کرد.
اما در آن سرزمین اتفاقاتی میافتاد که مرد مهربان را ناراحت میکرد. مردم آن سرزمین، به جای خداوند یکتا، بتها را میپرستیدند. او میدید که مردم دست سازههای خودشان از سنگ و چوب را میپرستند و بر آن سجده میکنند. او کم کم از مردم دوری کرد و تنها زندگی میکرد. روزی فرشته خداوند –جبرئیل- به صورت پیرمردی نزد او آمد و به او گفت: «چرا تنهایی؟»
مرد مهربان گفت: «من از کارهای مردم سرزمینم ناراحت هستم.»
پیرمرد گفت: «چرا با آنها حرف نمی زنی؟»
مرد گفت: «کسی به حرف من گوش نمیدهد.»
پیرمرد گفت: «اگر کسی تو را حمایت کند با مردم سخن میگویی؟»
مرد گفت: «حتما.»
پیرمرد گفت: «ای نوح! من فرشتهی خداوند هستم و از جانب خداوند یکتا آمدهام تا به تو بگویم که تو را حمایت میکنم. تو در پناه خداوند هستی. ای نوح! تو از این پس، پیام آور خداوندی. به میان مردم برو و به آنها بگو که خدای یکتا را بپرسند.»
حضرت نوح خوشحال شد. او سالهای زیادی با مردم در مورد خداپرستی و یکتاپرستی صحبت کرد. صدها سال. اما مردم نا آگاه فقط او را مسخره میکردند و تعداد کمی به او ایمان آوردند.
وقتی حضرت نوح به کوچه و بازار میآمد تا با مردم صحبت کند. آنها او را آزار و اذیت میکردند. به سمت او سنگ و چوب پرتاب میکردند و او را دیوانه صدا میزدند. حضرت نوح خسته نمیشد و دست از تلاش برنمیداشت.
مردم درکوچه و بازار وقتی حضرت نوح با آنها صحبت میکرد او را مورد آزار و اذیت قرار میدادند و او از دست قوم خود بسیار آزار دید. ولی دست از تلاش بر نمیداشت. تا عاقبت یک روز از خدا خواست که انسانهای بیایمان را از روی زمین محو کند تا باعث بیایمانی سایر مردم نشوند. خداوند به حضرت نوح خبر داد که کشتی بسازد و مردمی که به خدای یکتا ایمان آوردند و پیروان او هستند. در ان کشتی سوار شوند تا سالم بمانند. اما سرزمین نوح در بیابانی پهناور بود و دریایی نداشت و حضرت نوح هم ساخت کشتی را بلد نبود.
باز هم بت پرستان حضرت نوح و پیروانش را مسخره میکردند. جبرییل به حضرت نوح، نحوه ساختن کشتی را آموخت. سالها گذشت. جبرییل به حضرت نوح گفته بود که نشانهی وعده خداوند وقتی است که از تنور، خانهی نوح، آب بیرون بیاید.
به نوح وحی شد که از هر حیوان یک جفت در طبقه زیر کشتی بگذارد.
حالا حتی همسر و یکی از پسران نوح هم او را مسخره میکردند. تا اینکه روزی ابرهای سیاه آسمان را فرا گرفت و از تنور خانهی نوح (علیه السلام) آب شروع به جوشیدن کرد. همه پیروان و حضرت نوح (علیه السلام) در کشتی سوار شدند و باران شدیدی بارید. آن چنان که همهی آن سرزمین را آب فرا گرفت. حضرت نوح باز هم پسر و همسرش را به خدا پرستی دعوت کرد؛ اما پسرش به بالای کوه رفت.
بالاخره او هم مثل همسر نوح در آب غرق شد.
روزها پشت سر هم باران میبارید و کشتی در آب سرگردان بود. تا کم کم آسمان از بارش ایستاد و کشتی نوح بر سر کوهی ایستاد. همه پیروان حضرت نوح با حیوانات، سلامت به خشکی آمدند و زندگی جدیدی آغاز شد.
حضرت ابراهیم (علیه السلام)
در زمان های خیلی خیلی قدیم پادشاه ظالمی زندگی میکرد. او مردم سرزمینش را مجبور میکرد تا او را عبادت کنند و بپرستند. یک شب پادشاه خواب عجیبی دید. همه کاهنان و معبران و کسانی که خوابها را تعبیر میکردند را جمع کرد.
آنها به او گفتند: «ای پادشاه! در این سرزمین فرزندی به دنیا خواهد آمد که پادشاهی تو را از بین میبرد.»
پادشاه خشمگین شد و از این سر قصر به آن سر قصر قدم میزد. ناگهان فریاد زد و با خشم دستور داد هر نوزادی که به دنیا میآید، را بکشند.
در آن سرزمین مردی بود که بت می ساخت و نامش آزر بود او تازه پدر شده بود. به همسرش گفت: «قبل از آن که ماموران نمرود بیایند این بچه را ببر و سر به نیست کن. چون من دوست ندارم نمرود از من ناراحت باشد.»
همسر آزر، نمیتوانست پسرش را از بین ببرد. بنابراین پسرش ابراهیم را به غاری در دل جنگل برد و او را پنهان کرد. با ناراحتی از او جدا شد و دعا کرد آسیبی به او نرسد.
خداوند به فرشتهای فرمان داد که مراقب ابراهیم باشد. بعد از مدتی مادر ابراهیم به غار آمد و دید ابراهیم زنده و سلامت است. خیلی شاد شد. او چند سالی پنهانی به غار میرفت و به فرزندش رسیدگی میکرد. بالاخره مادر ابراهیم تصمیم گرفت که راز زنده بودن فرزندشان را به آزر بگوید.
ابراهیم درباره همه چیز سوال میکرد و فکر میکرد. یک روز از مادرش پرسید: «خدای تو کیست؟»
مادرش گفت: «پدرت.»
ابراهیم گفت: «خدای پدرم کیست؟»
مادر گفت: «نمرود.»
ابراهیم گفت: «او هم که مثل ماست و نمیتواند خدای پدرم باشد.»
مادر از سخنان ابراهیم تعجب کرد و او را به شهر برد و همهی ماجرا را برای آزر تعریف کرد.
ابراهیم بتهایی که پدرش درست میکرد را میفروخت. اما همیشه خریداران را مسخره میکرد که ساختهی دست خودشان را میپرستند.
یکی از روزهای عید بود. مردم رسم داشتند که در آن روز از شهر خارج شوند و جشن بگیرند. مردم آن سرزمین همه به بیرون شهر رفتند اما ابراهیم در شهر ماند.
ابراهیم به سراغ بتخانه رفت. همهی بتها را شکست و تبرش را بر دوش بت بزرگ گذاشت. وقتی مردم برگشتند و دیدند بتها شکسته و خورد شدهاند خیلی عصبانی شدند. آنها دنبال کسی گشتند که این کار را انجام داده است. تنها کسی که در شهر مانده بود ابراهیم بود. به سراغ او رفتند و گفتند: «این خدایان را تو شکسته ای؟»
ابراهیم گفت: «من؟ تبر روی دوش بت بزرگ است. خُب از او بپرسید که بقیه خدایان را چه کسی شکسته و نابود کرده؟»
مردم یکصدا خندیدند و گفتند: «بت بزرگ؟ بت ها که حرف نمیزنند.»
ابراهیم گفت: «خنده من هم برای همین است. چگونه چیزی را میپرستید که حتی قادر به پاسخگویی و مراقبت از خود نیست؟»
نمرود از ماجرا خبردار شد و دستور داد ابراهیم را در آتش بسوزانند تا دیگر کسی جرات نکند به بتها توهین کند. ماموران هیزم زیادی جمع کردند و آتش بزرگی را روشن کردند.
ابراهیم را به درون آتش پرتاب کردند. اما به فرمان خداوند آتش خاموش شد و از شاخههای نیم سوخته و تنههای درخت شکوفه و گل و برگهای سبز جوانه زد و آتش به گلستان تبدیل شد. این پاداش یقینی بود که حضرت ابراهیم به پروردگارش داشت.
حضرت موسی(علیه السلام)
در زمانهای خیلی دور، حضرت موسی (علیه السلام) برای اینکه مردم خدا پرست شوند، معجزات زیادی را برای مردم آورد. شکافتن و دو نیم کردن دریا، سفرههای آسمانی و عصایی که تبدیل به اژدها شد و در مقابل چشم جادوگران، تمامی مارها و جادوها را خورد؛ بخشی از معجزات حضرت موسی بود. اما مردم بهانه جوی قوم اسراییل همیشه عذر نابجا و بهانهای داشتند.
روزی از روزها که جبرییل برای حضرت موسی وحی آورده بود. هنگام برگشت به صورت پیرمردی سوار بر اسب بود. پسر خاله حضرت موسی که اسمش سامری بود از آن محل رد میشد و پیرمرد سوار بر اسب را دید. بلافاصله متوجه شد که این پیرمرد باید فرشتهای از طرف خداوند باشد که برای حضرت موسی پیام آورده است.
آرام از رد سُمِ اسب جبرییل، مشتی خاک برداشت و با خود گفت: «بالاخره زمانی به درد خواهد خورد.»
زمانی گذشت. حضرت موسی قصد داشت تا برای عبادت به کوه طور برود. برادرش هارون را جانشین خودش معرفی کرد. قبل از رفتن دستور داد تا هر چه زر و پارچه که از قبطیان در جنگ غنیمت گرفته بودند را در آتش سوزانده و یا در آب غرق کنند. به سمت کوه طور حرکت کرد و در تنهایی به عبادت مشغول شد.
وقتی حضرت موسی از میان قومش رفت؛ سامری پیش مردم آمد و گفت: «منظور پیامبر واقعا این نبوده که این غنیمتها، طلاها و پارچهها را دور بیندازید؛ بلکه منظور این بوده که این مال را از مال خود جدا کنید. اگر این کار را بکنید من هم به شما قول میدهم که قبل از اینکه حضرت موسی بیاید خدا را به شما نشان بدهم.»
مردم گفتند: «اگر قرار است خدا را ببینیم هر چه داریم میدهیم.»
مردم هر چه داشتند پیشکشی به سامری دادند. سامری زرگری میدانست. طلاها را آب کرد و از آن طلاها گوسالهای درست کرد که داخلش خالی بود. بعد مشتی خاک را که از سم اسب بهشتی برداشته بود درون گاو ریخت و در آن دمید. صدایی مثل صدای گاو درآمد. مردم همه باور کردند. بر گاو سجده کردند. اما بعضی هم باور نکردند.
هارون برادر حضرت موسی به آنها گفت: «اشتباه نکنید! گوساله طلایی، دست ساز سامری است و خدا نیست.» اما فقط عده کمی به حرفهای هارون گوش دادند. از طرف دیگر حضرت موسی که در حال راز و نیاز با خدا بود گفت: «ای خدای بیهمتا! امت من نیک رفتار هستند. رحمت و مهر خود را بر آنها ارزانی کن.»
از طرف خداوند وحی آمد: «ای موسی! تو در حال عبادت خداوند هستی در حالیکه قوم تو از تو برگشتهاند.» حضرت موسی خیلی غمگین شد. از خداوند اجازه خواست و برگشت. وقتی رسید گوسالهای زرین را دید که مردم آن را میپرستیدند. حضرت موسی قومش را نصیحت و موعظه کرد و به سامری گفت: «چرا این کار را کردی؟» سامری گفت: «تو در بین مردم مقام و منزلت داشتی و من میخواستم مثل تو باشم.»
حضرت موسی به سامری گفت: «من تو را نمیکشم و کاری نمیکنم. به بیابان برو و این جا نمان. سامری به بیابان رفت و به فرمان خدا هیچگاه روی آسایش و آرامش را ندید.»
حضرت مسیح (علیهالسلام)
روزی روزگاری در زمانهای قدیم برخی از مردم، خدایان سنگی و چوبی را میپرستیدند. البته در همان زمان کسانی هم یکتاپرست و خداپرست بودند. حضرت مریم یکی از این خداپرستان بود. او با نوزادش به شهر آمد و در پاسخ کسانی که پرسیدند: «این نوزاد کیست؟»
خود نوزاد به سخن در آمد: «من بندهی خدا هستم. مردم با علم من، به خداوند ایمان بیاورند. خداوند مرا فرمان داد تا از مادرم اطاعت کنم؛ نماز بخوانم و زکات بدهم. خدا به من درود فرستاد؛ وقتی که به دنیا آمدم و وقتی از دنیا بروم. من فرستادهی خدا هستم.»
او از طرف خداوند مبعوث شده بود تا پیام آور یکتاپرستی و خداپرستی باشد. سالها گذشت و مردم را به خداپرستی دعوت میکرد. اما مردم از او معجزه خواستند.
حضرت عیسی مُشتی گِل از زمین برداشت و به صورت مرغی در آورد و در آن دمید. مرغ جان گرفت و پرواز کرد. اما باز هم مردم او را باور نکردند.
مرد نابینایی بود. حضرت مسیح به اذن خداوند او را بینا کرد. اما باز هم مردم نشانهها و معجزات بیشتری میخواستند.
بت پرستان بهانه جو بودند و تبلیغ یکتاپرستی برای حضرت عیسی خیلی سخت بود. آخرین بهانه مردم این بود که: «مگر تو فرستاده خدا نیستی؟ پس باید بتوانی مرده را زنده کنی؟ اگر مرده، زنده شود ما به تو ایمان میآوریم. چون دیگر این کار را هیچ شعبده بازی نمی تواند انجام دهد.»
حضرت عیسی -علیه السلام- با گروهی از مردم به قبرستان قدیمی شهر رفتند. قبرستان، خارج از شهر بود. حضرت عیسی بالای سر قبر کهنه و قدیمی ایستاد که اطراف قبر خس و خاشاک بود. حضرت عیسی به مردم نگاه کرد که منتظر بودند. بعضی نگاهها سرشار از تمسخر بود. سر به آسمان بلند کرد و به خدای بزرگ توکل کرد. با صدای بلند رو به قبر گفت: «ای سام ابن نوح به اذن خدا برخیز!»
به فرمان خداوند گرد و غباری شد. همهمه در میان مردم افتاد. خاک کنار رفت و مردی از زیر خاک بلند شد. درست روبه روی چشمان حیرت زده مردم ایستاد.
عدهای عقب رفتند. یکی از یاران حضرت عیسی که شاد و مسرور بود. خداوند یکتا را ستایش کرد و گفت: «این معجزه ای است که همتا ندارد. ای مرد به ما نام و نشانت را بگو؟»
مرد لحظهای مکث کرد و رو به جمعیت گفت: «من سام پسر نوح هستم و چند هزار سال است که این جا هستم.»
قیامتی بر پا شد. مردم خیلی تعجب کردند. پیروان حضرت مسیح از او در مورد طوفان و کشتی پرسیدند و او همه چیز را برای آنها تعریف کرد.
بعد از آن حضرت مسیح از سام پرسید: «آیا دوست داری در این دنیا بمانی؟»
سام گفت: «خیر! زیرا هنوز تلخی مرگ در کامم هست و نمیخواهم دوباره طعم مرگ را بچشم.»
مردم این اتفاق را به چشم خود دیدند. عده زیادی ایمان آوردند و یکتاپرست شدند. اما باز هم تعدادی بودند که به حضرت مسیح ایمان نیاوردند و باز هم برهان و دلیل پیامبری می خواستند!
حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم
روزگاری دور در سرزمین شام، کلیسایی بود. اما شبی از شبها کلیسا سوخت. شایعه ای درست شد که بازرگانان مکه که به شام رفتند؛ آن کلیسا را آتش زدهاند.
پادشاه عصبانی شد و گفت: من هم مکه را به آتش میکشم. ابرهه -پادشاه شام- با سپاهی بزرگ به طرف مکه به راه افتاد. سپاه با فیلهای غول پیکر و قوی، به مکه نزدیک شد.
بزرگ مکه، عبدالمطلب بود. او به همه گفت که شهر را خالی کنند و به کوههای اطراف بروند. سپاهیان، شتران عبدالمطلب را به غنیمت گرفته بودند. عبدالمطلب نزد ابرهه رفت و درخواست کرد که شترانش را پس بدهد.
ابرهه خندید و گفت: من آمدهام خانه کعبه را به آتش بکشم و نابود کنم تو نگران شترانت هستی. عبدالمطلب گفت: من صاحب شترانم هستم و این خانه هم صاحبی دارد. شترانش را گرفت از آن جا دور شد.
سپاهیان به خانه کعبه نزدیک شدند. ناگهان آسمان تیره و تار شد. پرندههای کوچک به نام ابابیل آسمان را پُر کرده بودند. هر کدام سنگی در منقار داشتند. هر سنگ که فرود میآمد اسب، فیل یا آدمی را از بین میبرد و این گونه بود که که صاحبِ خانهی کعبه، آن را محافظت کرد.
به خاطر از بین رفتن فیلهای بزرگ ابرهه، این سال به سال «عام الفیل» معروف شد. سالی که پیامبر -صلی الله علیه و اله سلم- در آن به دنیا آمد. هر چند در شب به دنیا آمدن پیامبر، اتفاقات عجیب دیگری هم افتاد. آتشکده فارس که دو هزار سال بود که خاموش نشده بود سرد و خاموش شد. از طرف دیگر کنگرههای طاق کسری ریخت و آسمان مکه ستاره باران شد.